صفحات

۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه

این زندگی خودمه، فراموش که نکردی؟ یا حملۀ زامبی ها به اشرف

تو یکی از کافه های پاریس نشسته ام، باران شدیدی آن بیرون در حال باریدن است، مثل یک موش آب کشیده تمام بدنم خیس شده، به دختر خانمی که پیشبند بسته با اشاره دست میفهمانم که چای و شیرینی میخواهم. دیوار کافه با عکس های آدمهای مشهور تزئین شده  که از روزگار پر رونق اینجا حکایت می کنند، شهرت این کافه جهانی است می گویند که گریس و جیم(1) اولین بوسۀ عاشقانه شان را اینجا با هم رد و بدل کرده اند.

 از روزی که مرا به پاریس و بخش مالی-اجتماعی سازمان منتقل کرده اند به این فلاکت افتاده ام. سابقا که در اشرف بودم یک غذای بخور و نمیری به ما می دادند اما اینجا بعد از بیدارباش در ساعت یک ربع به چهار و خوردن صبحانه مختصر تا شام خبری از غذا نیست  باید برویم توی خیابان و با نشان دادن آلبوم عکس بچه های بی سرپرست از مردم  گدایی کنیم. اگر با پول هم برنگردیم ما را اصلا به پایگاه راه نمی دهند درست مثل شنبه هفته پیش که تمام شب را در یک مترو مثل سگ لرزیدم. دیروز از خواهر ژینوس خواستم که برایم یک کاپشن و چتر بخرد(آخه توی این فصل سال هر آن امکان دارد هوا  بارانی شود) اما جواب داد که "بودجه نداریم برو بیرون بدزد" حسابی جا خورم، آخه من معصوم تر از این بودم که چنین کاری بکنم اگر بخواهم صادقانه بگویم از موقعی که به مادر طلعت قول دادم که بچه خوبی باشم دیگر دزدی نکرده ام.
پدرم یک قمارباز بود و  برای بازی به شهرهای مختلف می رفت، ما هم همیشه همراهش بودیم، آخرین سفر زندگیش به رشت بود. درآنجا با نیش چاقوی یک آدم مست جان سپرد. ما هم به اجبار در آنجا ساکن شدیم، مردم خیر محل برای ما یک آلونک محقر درست کردند. توی همسایگی ما  یک خانواده زندگی میکرد که مردم آنها را به اسم خانم خانواده یعنی طلعت می شناختند. مادر طلعت زن بسیار خوبی بود و کارش کمک به خانواده های بی سرپرست بود، او  دو فرزند داشت: تقی و فرنگیس. تقی توده ای بود او به من یاد داد فکر انتقام از آن بی ناموس که پدرم را کشته بود و راحت در خیابان ول می گشت را از سرم بیرون کنم و بجایش تمام تنفر و انزجارم را معطوف به باعث و بانی بدبختی جامعه یعنی پولدارها و شاه کنم. چونکه من سواد زیادی نداشتم از خواندن کتابهای سخت و پیچیده درباره  اقتصاد و فلسفه معاف شده بودم و تنها وظیفه ام جاسازی جزوات و اعلامیه ها و گوش فرا دادن به داستانهای انقلابی مانند ماهی سیاه کوچولو از زبان فرنگیس بود. فرنگیس که چند سالی از من بزرگتر بود غیر از خواندن کتاب های قصه به من زبان انگلیسی  هم یاد می داد، چشمهای فریبنده اش از چشمان بت دیویس(2) هم زیباتر بودند، با اینکه تنها عکسی که از او داشتم را در عملیات فروغ از دستم دادم اما هنوز برق چشمش هایش پس از سالها به طور واضح در خاطرم هست. بعدها که بزرگ شدم تصمیم گرفتم  عشق و علاقه فراوانم را به او بگویم اما فرنگیس گفت که من را مثل برادرش تقی دوست دارد و تا به حال به زندگی مشترک با من فکر نکرده، جواب قاطع و صریح فرنگیس موجب شد که دنیا روی سرم خراب شود .من آن شب برای همیشه خانواده ام را ترک  کردم و به تهران آمدم و به سازمان پیوستم. سالها بعد که در اشرف بودم شنیدم که  تقی اعدام شده و مادر طلعت هم که هر پنجشنبه به سر مزار فرزندش در خاوران میرفته در یک حادثه رانندگی کشته شده.
غرق در افکار خودم بودم که دیدم پیشخدمت برایم قهوه(به جای چای) و نان خامه ای آورده، شروع کردم به خوردن، اما یادآوری خاطرات گذشته کامم را به شدت تلخ کرده بود به طوری با هیچ شیرینی یی قابل جبران نبود. فرصت کردم جزوه ای که خواهر زهره چند روز پیش به من داده بود را نگاهی  بیندازم، عنوان جزوه این بود: "تکنیک های جنس بلند کردن از مغازه" از ابی هافمن. نوشتۀ به غایت افتضاح و غیر قابل درکی بود. یکبار که من و جواد مخفی محفل زده بودیم، ازش شنیدم که این ترجمه ها کار ماشینی است به نام گوگل، ولی خواهر زهره  برای ترجمۀ هر صفحه کلی پول از سازمان می گیرد تا بدهد به شوهر مفنگی اش. توی نوشته هیچ صحبتی از دوربین مدار بسته نشده بود (آخه اوایل دهۀ هفتاد میلادی این چیزها رایج نبود) برای همین، تکنیک هایش اصلا توی این دوره زمانه عملی نبود. هفتۀ پیش تو  نشست عملیات جاری عنوان کردم که حاضر نیستم از این به بعد با آلبوم های کهنه و پاره بروم گدایی(آخه یک بار به تور یک خارجی خورده بودم که ادعا می کرد تو بچگیش این عکس ها را دیده و به جای پول دادن کلی به من خندید)، کم مونده بود که بچه های پایگاه بریزند سرم اما خدا را شکر، تنها به چند تا فحش و بد و بیراه قناعت کردند.
حالا باید یک فکری هم برای جلسۀ غسل هفتگی ام میکردم دیگه هر دروغی بود تا به حال روی کاغد آورده بودم از لحظۀ جیم داشتن با خاطرۀ دختر همسایه که دست و پاهایش پشمالو بود تا سنفرانسیسکو رفتن با پرنسس دایانا، دیگه دستم داشت رو می شد. با خودم فکر کردم خواب چند شب پیشم را تعریف میکنم، باداباد!

پردۀ 1: هدیۀ غافلگیر کنندۀ مسعود،
توی سالن آمفی تئاتر اشرف بودیم خواهرها یک طرف و برادرها هم یک طرف، همگی خوشحال و خندان مشغول رقص و پایکوبی بودند، صدای ساکسیفون و گیتار برقی کل فضا را پر کرده بود، به نظرم اومد که این آهنگ را قبلا جایی شنیده بودم...آه درسته یادم آمد مملی پسر پولداری که من و مادرم کارهای خونه شان را انجام می دادیم عاشق اینجور آهنگ ها بود، شروع کردم به زمرمه کردن شعر زیر لبم،
....
La-da da da da da da da
La-da da da da da de
Talking 'bout you and me
And the games people play

Oh we make one another cry
Break a heart then we say goodbye
Cross our hearts and we hope to die
That the other was to blame
....
People walking up to you
Singing glory hallelulia
And they're tryin to sock it to you
In the name of the Lord

They're gonna teach you how to meditate
Read your horoscope, cheat your faith
And further more to hell with hate
Come on and get on board
....

یکدفعه برادر مسعود میکروفن را به دست گرفت و همه را به آرامش دعوت کرد و با صدا کردن اسمم، خواست که به بالای سن بروم، یعنی برادر چکار داشت با من؟ دچار دلهرۀ عجیبی شدم، اما به سرعت خودم را به کنارش رساندم و گفتم حاضر! حاضر حاضر!. آخرین باری که برادر مسعود از من خواسته بود او را ببینم بر می گشت به دوران جنگ اول خلیج فارس، چون میخواست شخصا برای کاری که انجام داده بودم(زنگ زدن به فک و فامیل و ترغیبشان برای آمدن به اشرف) از من قدردانی کند. جایزه ام یک کلت طلایی بود که برادر از کمرش باز کرد و به من داد.
برادر بدون هیچ مقدمه ای از من خواست که از میان دو هدیه که در دستانش قرار داشت و پشتش مخفی کرده بود یکی را انتخاب کنم چون که حدس میزدم در دست راستش اسلحه است، بدون تردید گفتم چپ!
همین که برادر دستش را پیش آورد تا بستۀ کادو پیچ شده را به من بدهد زمین و زمین به هم ریخت و کل افراد داخل سالن تبدیل شدند به زامبی، آن هم از نوع زامبی هایی که تا به حال تو هیچ فیلمی ندیده بودم آدمهای خونین و مالین با یک خرچنگ روی سرشان!(3)، همه شان به سرعت خود را به کنار سن رساندند و با محافظ های شخصی مسعود درگیر شدند، چند تایشان که توانسته بودند از سد نگهبان های سالن رد شوند و بالا بیایند، با هجوم به طرفم هدیه را از دستم قاپیند و شروع کردن به پاره و پوره کردن آن، هدیۀ مسعود چیزی نبود جز، زیرپوش قرمز مریم ! از فرصت بدست آمده استفاده کرده و از در پشتی سالن به بیرون فرار کردم.

پردۀ 2: خونخواهی مریم،
بچه ها در ضلع شمالی اشرف جمع شده بودند، تنها آنهایی که در سالن حضور نداشتند از حملۀ زامبی ها جان به در برده بودند، باید کاری می کردیم اما هیچکداممان حتی آدرس اسلحه خانه را نمی دانستیم چون بیشتر نجات یافته ها، نانوا و یا آشپز و یا کارگران خدماتی بودند. یکی از بچه ها ظاهر متفاوتی با بقیه داشت، یک دیلم هم دستش بود!. سالها بود که در گردهمایی های ویلپنت در پاریس، چهره های تازه می دیدم، مجاهد سرخپوست، سیاه و اسکیمو و... اما هیچکدامشان را در اشرف  ندیده بودم، از این خوشحال شدم که سازمان در جذب افراد جدید موفق بوده!
از بچه ها پرسیدم این چشم آبی کی هست؟ کسی چیز درستی درباره اش نمی دانست، قدم پیش گذاشتم و به انگلیسی از او پرسیدم که "چه کسی هستی"؟
چندباری سعی کرد که چیزی بگوید ولی نتواسنت، انگار چیزی/کسی قدرت تکلم را از او گرفته بود(4)، یک کاغذ از جیبش درآورد و به دستم داد، در بالای آن نوشته شده بود، "نیمه جان"(5).
نامش گوردون فریمن(6) بود و دکترای فیزیک نظری از ام.آی.تی داشت. سابقۀ زیادی هم در مبارزه با موجودات فرازمینی و همکار زمینی شان(آیزاک کلینر) داشت. در کاغذ نوشته شده بود که قصد داشته به روش تله پورت به "بلک میسای شرقی" برود اما به خاطر اشکالی که در سیستم به وجود آمده بود، سر از اشرف درآورده...
با استفاده از ابزارهای جنگی که دکتر با خود آورده بود و طراحی یک نقشۀ جنگی بی نقص به سالن اشرف هجوم بردیم و کار زامبی ها را یکسره کردیم،به تمامی اتاق ها و زیر زمین ها و چاه های فاضلاب اشرف نگاه انداختیم اما خبری از مسعود و مریم نبود. می شد یاس و ناامیدی را در چهرۀ تک تک افراد تشخیص داد، بعضی ها به سر و صورت خود می زدند و گریه می کردند و بعضی ها هم تصمیم به خودکشی داشتند، چون زندگی بدون مسعود و مریم یعنی هیچ! دکتر هم بی سر و صدا و بی خداحافظی از دیده ها غیب شد، شاید او هم رفت پیش مسعود و مریم و شاید روزی با "نیمه جان 3" برگشت، کسی چه می داند.

با دیدن یک پارچۀ قرمز که در گوشه ای از سالن افتاده بود سریعا فکری به ذهنم رسید، پارچه را به نوک لولۀ تفنگم متصل کردم و شروع کردم به رژۀ رفتن. وقتی که به جایگاه رسیدم سرم را به سمت راست کج کردم و وانمود کردم که به مسعود و مریم نظاره می کنم، این حرکت من بارقۀ امید در دل بچه ها ایجاد کرد، آری تا وقتی که زیرپوش مریم به عنوان نماد حق و عدالت و مبارزه با ظلم در این دنیا وجود دارد و به زمین نیفتاده، مجاهد هیچ ترسی به دل ندارد!.

تو حال و هوای خودم بودم که حس کردم دست یک نفر روی شانه ام هست سرم را برگرداندم و دیدم که یک پیرمرد که ظاهرا صاحب کافه بود، به من گفت که "موسیو دیر وقته می خواهیم کافه را ببندیم"...
از کافه بیرون زدم در حالیکه داشتم  پیاده به سوی پایگاه پیش می رفتم، صدای ترانه ای شاد از آن دورها به گوش می رسید خواننده با حرارتی وصف ناشدنی می خواند:
....
It's my life
Don't you forget
It's my life
It never ends
(It never ends)
....
Funny how I find myself
In love with you
If I could buy my reasoning
I'd pay to lose
....
I'd tell myself
What good you do
Convince myself
......

تمام راه را داشتم به گذشته ام فکر می کردم، به اینکه سازمان در این سالها چه از من گرفته و چه چیزی به من داده؟ جواب سوال اول ساده بود: من چون خیلی خوش شانس بودم جوانی و آزادی ام. خسته تر از آن بودم که به مورد دوم فکر کنم، به دو راهی رسیده بودم باید بین پایگاه و ناکجاآباد یکی را انتخاب می کردم، بی درنگ آزادی را انتخاب کردم.

مهر 1394 استکهلم
1-Jim Morrison/Grace Slick

2-Bette Davis











3-Headcrab+Zombie














4-دکتر فریمن در بازی هیچوقت حرف نمی زند

5-Half-Life


6-Dr. Gordon Freeman

۱ نظر:

  1. Ba sallam be shoma hamavatane Aziz. In ast sarneweshte tamame kasani ke ba dogm boodan wa dast ne aslahe bordan mikhastand be zoormardome falak zadeye Iran ra komobist wa mojahed konand dar halike in mardom hanooz ham ba alefbaye azadi hich goone asenai nadarand,,,jenabe Rajavi wa fergheash ham dar hamin maghooleh migonjand....Moteassefaneh bayad goft ba dashtane chenin opposition ke bish az 30 sal ast ke dar khbe gheflat besar mibarad waze mamlekat behtar az in nakhahad shod wa yek mosht akhoond mossalat bar mal wa jane Iranian hastand...az khandane in dastan kheili ghamgin shodam......ama baratoon arezooye azadi wa sallamati daram shoma jawanitoono gozashtid ama azaditoono pas gereftid. Mowafagh bashid

    پاسخحذف

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.