پسر:مامان، چرا چند ساله که ما را به هیچ مسافرتی، جایی، نمی بری؟
مادر: مگه نمی ببینی پدرت صبح تا شب جون می کنه اما باز به سختی میتونه پول کرایه خونه، خورد و خوراک و شهریه دانشگاه ات را جور کنه، مگه یک بزازی محلی چقدر درآمد داره؟ تو فکر میکنی من دلم مسافرت نمی خواهد؟، دلم لک زده برای دیدن دهاتمون تو سولوقون. باز اگه دایی بود(بغض می کند)... این شهریور که بیاد سه سال میشه که دایی ات را خاکش کردیم، شب و روزی نیست که سر نماز علی را نفرین نکنم. تو توی شبانه-روزی بودی که یکروز دایی جوادت از اوین زنگ زد که آره خواهر بدبخت شدم و هر طوری هست علی را پیدایش کنید.... من تا آنموقع اسم این مرتیکه را نشنیده بودم. علی کنار مغازه دایی توی پاساژ ایرانیان یک غرفه کوچیک داشته...نشسته زیر پایش که، آره تو وزارت خونه پارتی دارم و چی، بیا شریکی جنس از چین وارد کنیم، اون هم خام میشه و دار و ندار خودش و چندتا از دوستهایش را میده دست اون ملعون...چه کاری میتوانستیم بکنیم؟ صحبت 800-900 میلیون چک و سفته بود که دایی به مردم داده بود، من هم با این درد زانوهایم چندباری بلند شدم و با زن دایی و داداش منصورش، رفتیم پی علی. هیچکی خبری ازش نداشت حتی ظاهرا زن و بچه اش...، تا اینکه یک روزی منصور با یک ظرف بنزین بلند میشه میره در خونۀ علی و داد و فریاد راه می اندازه که، اگه حقیقت را نگین خودم و این خونه را به آتیش می کشم، خلاصه باخبر شدیم که علی با یه زنی فرار کرده رفته یک گورستونی، مونده بودیم چجوری این موضوع را به دایی بگیم که خبر آوردند دایی تو زندون فوت کرده. این زن و شوهر بعد از این همه سال از زندگی، محال بود که بدون هم غذا بخورند، دایی جز دست پخت زن دایی لب به هیچ غذایی نمی زد، آخرین باری که به ملاقاتش رفته بودیم شده بود پوست و استخوان، سر ماجرای طلاق پریسا و شوهر الدنگش دایی از غصه و ناراحتی قند گرفت، نمی دونی روزی دو بار سوزن رو فرو کنی تو بدنت یعنی چه؟! هر آدمی یک توانی داره، همین بابات را اگر بخواهم یک کمی سر به سرش بگذارم یا خودش را میکشه یا سر به بیابان می گذاره. دایی جواد هم، یه غروب که رفته بود بهداری، از فرصت استفاده میکنه و کل شیشه انسولین را تزریق می کنه به خودش و میره به کما...(مادر درحالی که اشک می ریزد، ساکت می شود)
پسر: باز من یه چیزی گفتم، رفتی سراغ قصۀ کلثوم ننه، باید بگم غلط کردم، گه خوردم که چیزی خواستم، تا راضی شی؟...(با عصبانیت و ناراحتی دور می شود)
سرم را روی بالش فشار می دهم و دستهایم را می گذارم روی صورتم، سعی میکنم به مشاجره ای که بین من و مادر پیش آمده فکر نکنم اما مگر می شود، خیلی بد با مادر صحبت کرده بودم، با خودم میگویم، فردا صبح که بلند شدم حتما می بوسمش و از دلش در می آورم، بگذار حالا که خوابم نمی بره یک چیزی گوش بدم، امیدوارم برادر روح الله کلوبی سر کوچه یک چیز باحال برایم ریخته باشه. آیپادم را روشن می کنم و میروم توی پوشۀ دهۀ 60->گاراژ بند، اولین آهنگ که عنوان وسوسه انگیزی دارد، نظرم را جلب می کند، دکمۀ پخش را میزنم:
Look At Your Game Girl
خوانندۀ بسیار بد صدایی مشغول خواندن هست، تنها صدای ساز گیتار آکوستیک، که ظاهرا ماهها بوده سیمش هم عوض نشده، به گوش می رسد، سریع تو ذوقم می خورد، به سختی تا آخر ترانه را گوش می دهم، برمیگردم به پوشۀ قدیمی،کراس رود2013->کلاپتون، میگذارم روی ترانۀ
gotta get better in a little while
چه میکنه کلاپتون با گیتار الکتریک...با خودم میگم: درسته که توی کار با پدال واه-واه به پای جیمی هندریکس نمی رسه، اما توی این آهنگ هیچی کمتر از جف بک نداره، اریک خودت را دست کم نگیر!
دیگه نمی فهمم کی خوابم می برد....
-+-+-+-ناکجاآباد، اواخر دهۀ 60 میلادی-+-+-+-
شب است، اما نور مهتاب قدری زمین را روشن کرده بطوریکه می تونم اطرافم را ببینم، از کاکتوس های بزرگی که دور و برم هست حدس میزنم که توی آریزونا و یا آن اطرف باشم، بی هدف به این سو و آنسو میدوم، خیلی ترسیده ام آخه سابقه نداشته من تو تاریکی بیرون بروم، الا آبریزگاه که با خانه یک 20-30 متری فاصله داشت. اگر همینطور پیش بره به صبح نرسیده خوراک یک گرگی، جانوری میشوم، آخه خدا چکار کنم، راه و چاه رو نشونم بده، با تمام قوایم از ته دل چندباری فریاد می زنم...از خستگی می افتم زمین، سرم را رو میکنم به آسمان و به ستاره ها نگاه میکنم، تو دلم می گویم عجب گهی خوردم که آرزو کردم به سفر دور و دراز بروم... دیگه کار از اینچیزها گذشته بود باید مینشستم یک فکری میکردم که یکهو دیدم یک شهاب سنگ با سرعت خیلی زیادی به فاصلۀ یکی-دو کیلومتریم خورد زمین، خدایا شکرت!... به سرعت شروع کردم به دویدن به سمت نور، نزدیکش که شدم فهمیدم شی نورانی یک سفینۀ فضایی هست که از قسمت سمت چپش داره آتش و دود بیرون می آید، از توی سفینه صدای بسیار بلند موزیک هیوی متال شبیه آهنگ
Bat Out of Hell به گوش می رسد خلاصه فضای وحشتناکی ایجاد شده... منتظرم که در سفینه باز بشود و چنین هم می شود. از سفینه یک پیرمرد با ریش خیلی بلند که یک حلقۀ نورانی هم بالای سرش دارد، پیاده می شود. به خاطر ریش بلندی که همش لای دست و پایش میرود، هر چند قدم یکبار می افتد زمین. فرصت می شود خوب براندازش کنم: یک پیرمرد 60-70 ساله که داشیکی(
dashiki) پوشیده و نعلین زرد به پا دارد و یک عینک دودی هم روی چشمش گذاشته، با یک گیتار آکوستیک روی دوشش! و یک گردنبند خرمهره مانند توی گردنش، با این ظاهر سخت بهش می آید که امامی، پیغمیری، چیزی باشه.
صدای موزیک قطع می شود، پیرمرد می رسد به کنارم...
پیرمرد: امت مسلمان من
با مایی؟!
پیرمرد: شما اینجا چکار می کنید؟
خواستم بگم آقا ما گم شدیم که دیدم ضایع هست، گفتم آقا آمدیم جنگ با دشمن کافر امپریالیستی!
پیرمرد: پس بقیۀ لشکر جان برکف کجا هستند؟
آقا ما فرماندهشون بودیم، نصفشون از ترس ترک پست کردند بقیه شان هم از گشنگی
پیرمرد: مرحبا پسرم، اگر من 312 تا سرباز جان برکف مثل تو داشتم کل دنیا را با شمشیر پر از عدل و داد میکردم!...لاکن نباشه با عجله، نزدیکتر بیا فرزندم!
باورم نمی شد آقا عج بود، افتادم به خاک، گفتم آقا جان ما سالها دنبال شما توی جمکران و آن سمتها می گشتیم، یکبار هم تا سامره آمدیم اما اینجا تو بیابان های آمریکا شما را زیارت کردیم، بگذارید پایتان را ببوسم، دستم را گرفت و بلند کرد...
آقا عج: پسرم لازم به این کارها نیست... اما حالا که اصرار میکنی بیا دستم را ببوس!
جلو رفتم تا دست آقا را ببوسم... چه انگشتهای نرم و لطیفی...توی دلم میگم من هم اگر هزار سال برایم خودم ول میگشتم و کار نمی کردم دستم به همین شکل می شد، سریع تو دلم میگم استغفرالله. توی همه انگشتهای آقا یک انگشتر با نقوش مختلف هست ، چند تاشون را سریع تشخیص می دهم: پنتاگرام،سوآستیکا،...
آقا یک تخته سنگی آن اطراف گیر می آورد و می نشیند رویش، من هم می نشینم کنارش
می پرسم: بی ادبی نباشه، آقا ما شما را با این سر وضع نشناخیتم، استتار کردین از ترس سربازان خلیفه؟
آقا با عصبانیت حرفم را قطع می کند و می گوید: من و ترس!... چند روزی مهمان هیپی های کومون
New Buffalo توی همین حوالی های نیومکزیکو بودیم. آنها این خنزر و پنزر را به من دادند، نمی دانی چه آدمهای ماهی بوند...اصلا ول کنیم این حرفها را...بیا یه نخ از این سیگارها که به من دادند بکشیم نمی دونی چه حالی می ده...
سیگار را میده به دستم، خوب براندازش میکنم نمیخوره سیگار معمولی باشد، یک خورده چاق و چله هست، فکر میکنم حتما حشیشی، چیزی داخلش ریختند...
آقا که می بیند دودل هستم می گوید، چیزی شده فرزندم؟
میگویم آقا حتما شنیدید که می گویند:
soft drugs lead to hard ones...
آقا نمی گذارد که جمله ام را به پایان برسانم، می پرد توی حرفم:
اینها همه حرفهای امپریالیستهای جنایتکار و رسانه های وابسته هست، چرا توی این چند هزار ساله مواد ممنوع نبوده؟ اینها که همشون تو قدیم هم بودند: حشیش، تریاک،کوکائین، قارچ سیلوسایبین، کاکتوس پیوتی،رز چوبین هاوایی،... چرا این زهرماری، الکل، که باعث و بانی همه جور جنایت و فساد تو جامعه هست را بر نمی چینند؟ پسرم امپریالیستها نمی خواهند ذهن توده ها با استفاده از این مواد روشن و باز شود، اینها همه را برده می خواهند، آن هم بردۀ اندیشه، مگه نشنیدی یار وفادارمان تیموتی چی میگه:
In the future it's not going to be what book you read, but what chemical do you use to open your mind to accelerate learning.
همین لیندون جانسون که توی مجلس داد سخن میده که، آی الهیا الناس:
The time has come to stop the sale of slavery to the young
دستور داده روزانه صدها تن بمب سر ویت کونگ ها بریزند و آنها را می خواهد برده کند. همانطوریکه جانشین برحقم روح الله در آینده نه چندان دور، در ديدار با دانشجويان خط امام پس از گروگانگيری اعضای سفارت آمريكا، در جماران خواهد گفت:
"اين موضوع مربوط به امروز و ديروز نيست. دو هزار سال است که آمريكا ما را استعمار کرده است"
اینها همان کسانی هستند که آب را بر جدم حسین بستند و شهیدش کردند، همانهایی که در آینده در یک توطئه و معاملۀ کثیف و ننگین با حکومت آخوندی بهترین فرزندانم در اشرف، یعنی نسل فدا را بمباران می کنند و جریان آب و مواد سوختی را بر رزمگاه لیبرتی می بندند...(آقا شروع می کند به اشک ریختن)
با حرفهای آقا دلم نرم می شود و میگم:
آقا چه دل نازکه!، آقا میکشم، خوب هم میکشم، آتیش هست خدمتتون؟
آقا با زدن انگشتانش به هم به حالت بشکن، بوتۀ خشکی را به آتش می کشد و یه خورده اش را میده به دستم و میگه:
فرزندم از همۀ موادهای سوزنی برحذر باش، تنها ماده مخدری که ارزش تزریق کردن را دارد، ریچارد نیکسون هست.
Avoid all needle drugs.The only dope worth shooting is Richard Nixon
خواستم بگویم آقا shooting اینجا ایهام دارد و به معنی تزریق کردن نیست بلکه معنی شلیک کردن و شکار کردن را می دهد که ترسیدم آقا جوشی شود،پس چیزی نگفتم. فکر میکنم آقا جدیدا کتاب های ترجمه شدۀ شعبۀ ایدئولوژیک حزب توده را می خواند و به آنها استناد می کند!.
چند باری دود سیگار را می دهم به ریه هام، لذت خاصی به من دست میده. بعد از چند تا پک عمیق حس میکنم نشئه شدم، چند مدتی تو این حال سیر میکنم که از سوختن انگشتم به خودم میام، سیگار به انتها رسیده بود و خاکستر شده بود، کل نئشگی ام پرید!
دیگه از سفینۀ فضایی هیچ دود و آتشی بیرون نمی آید، ظاهر قسمت های آسیب دیده هم تعمیر شده، با حالت متعجب رو کردم به آقا و گفتم:
نگفتین چه اتفاقی برای سفینه تان افتاده بوده؟
آقا هم که انگاری مثل من 8-7 مایلی به آسمان پرتاب شده بود به خودش آمد و گفت: چیز مهمی نیست فرزندم، این بساط همیشگی ماست، ملائکه که به قصد دور کردن شیطان از عرش خدا سنگ پرت می کنند به علت کهولت سن، بیشتر مواقع تیرشان به خطا می رود...مثلا همین چند سال دیگه قراره یکی از این سنگ ها اشتباهی بخوره به فضاپیمای کلمبیای آمریکا...آخ نباید اسرار الهی را فاش می کردم... مثل اینکه دارم پیر می شوم!
دیگه صبح شده، آقا شروع میکند به بالا رفتن از پله های سفینه، همین که به بالای پله ها می رسد برمی گردد به طرفم و دست تکان می دهد و با انگشتان دست راستش علامت V درست می کند و وارد سفینه می شود و در را پشت سرش می بندد. مثل اینکه واقعا آقا داره میره! حالا تک و تنها توی این بیابان چه کنم؟ با تمام قدرت چندباری فریاد می زنم، دیگه دارم ناامید می شوم که یهویی می بینم در باز شد و آقا شروع کرد به پایین آمدن از پله ها، آخ چه آقای خوب و دل رحمی! همینکه داشت از پله ها پایین می آمد ریشش دوباره گیر کرد زیر پاهایش و با سر از بالای پله سقوط کرد به زمین.
آقا: فرزندم، سریع بگو چه خواسته ای داری چون خیلی کار دارم، امروز باید چند جا بروم، روزآخر فستیوال ماردی گرا(mardi gras) هم هست اگه ممه دوست داری، ببخشید رقص و آواز دوست داری میتونم تو را هم با سفینه ام ببرم. بعد دست میکند داخل جیبش و یک کارت ویزیت در می آورد و نشانم می دهد.عکس یک دختر نیمه عریان رویش هست، پایینشم نوشته سونا و ماساژ مادام شانل، نیواورلئان
لبخند می زنم و میگویم آقا زن چه کار من می آید توی این بیابان، دو تا درخواست دارم از شما:
اول، من را با سفینه تان به اولین جایی که بشود یک چیزی خورد برسانید، دارم از گرسنگی هلاک میشوم انگار که یک ماه هست چیزی نخوردم
دوم، از شما میخواهم که کورد گشمده را به من یاد دهید، بشر سالها است که دنبال آن می گردد، بودایی ها اعتقاد دارند که آواز اوم راهبان به همراه صداهای کیهانی تشکیل دهندۀ این کورد هست و یا اینکه داوود پیغمبر این کورد را برای خشنودی خدا میزده... نمی گذارد جمله ام را به پایان برسانم و می گوید:
اینها همه اش حرف مفته! تو تا حالا از نزدیک جیمی هندریکس و جیمی پیج و جری گارسیا را دیدی؟ اینها همه شان یک خصوصیت مشترک دارند
با تکان دادن سر می فهمانم که آنها را ندیده ام، و در جواب می گویم چه خصوصیتی؟ نکند اینکه حرف اول همه شان ج هست را می گویید؟ با صدای بلندی می خندد و در ادامه می گویید همه شان شاگرد من بوده اند! توی یادگیری یک ساز، داشتن یک استاد متبحر و توانا نقش بسیار مهمی دارد، چه کسی بهتر از من! هزار و چهارصد ساله که ته چاه نشسته ام و برای دل خودم ساز زده ام، توی این مدت تمامی تکنیک های اصلی و فرعی انواع سازها ازجمله گیتار اکوستیک و این اواخر الکتریک را یادگرفته ام. نقطه مشترک دیگر هم اینکه همه شان پیکی دارند که آنرا از قسمتی از دندان شیطان که در مبارزه با من از دست داده، ساخته ام. با استفاده از این پیک می توانی
سوئیپ آرپژ های برق آسایی را اجرا کنی. چون این اواخر حال و حوصلۀ درس دادن به کسی را ندارم تنها پیک باقیمانده را می دهم به تو.
با خوشحالی پیش میروم و پیک را از دست آقا می گیرم و برای ادای احترام دستش را میبوسم. یک لحظه تو خیالاتم، خودم را بالای یک سن بزرگ که هزاران نفر تماشاچی داره حس می کنم، شروع میکنم به زدن آهنگ
eruption ادی ون هیلن... اما نه، این پیک که اینجا بدرد نمی خوره. عمدۀ آهنگ با تکنیک تپینگ دو دست اجرا میشه. رو میکنم به آقا و می گویم:
تکنیک های لگاتو مثل hammer on/pull off و یا تپینگ ها را چکارشون کنم؟
آقا لحظه ای مکث می کند و میگوید: دو راه بیشتر وجود ندارد، یک راه راحت و دیگری مشکل. راه راحت که من اون را پیشنهاد نمی کنم این است که روحت را به شیطان بفروشی. اینطوری تمامی تکنیک ها را در عرض چند جلسه یاد می گیری اما ممکن است جای شهرت و اقبال، زندان یا اعدام فرجام کارت باشد، بهتره از سرنوشت رابرت جانسون درس بگیری. و راه دوم چیزی نیست جز تمرین و تمرین و تمرین... مگه تو ویکی پدیا نخوندی، جو ستریانی برای یادگیری برخی از تکنیک های گیتار چهار سال وقت صرف کرده تا به تبحر لازم برسه. آخ این را هم نباید میگفتم، پیری و هزار دردسر.
بعد مکثی می کند و گیتارش را از روی دوشش بر می دارد و در دست می گیرد و می گوید: دیگر با گیتار آکوستیک حال نمی کنم، این تقدیم به تو. خیلی خوشحال میشوم، گیتار را از دست آقا می گیرم و تشکر میکنم. خوب به آن نظاره میکنم، گیتار ساخت شرکت گیبسون هست، روی قسمت میانی آن، نزدیک جایی که فرت-بورد به بدنه اصلی متصل شده، جمله ای نقش بسته است: This machine kills fascists
به پشت آن هم نگاهی می اندازم،رویش چند تا امضا شده: وودی گاتری،پیت سیگر، باب دیلن،... باورم نمیشه این گیتار اصلی وودی هست که تصور می شد در کنسرتی که در منهتن داشته دزدیده شده! رو به آقا میکنم:
سری تکان می دهد و می گوید: اینها همه از مقربین هستند!
تا به حال هدیۀ چنین باارزشی از کسی نگرفته بودم،(دقیقتر بخواهم بگویم، اصلا آخرین باری که از کسی هدیه ای گرفتم بر می گردد به تولد 8 سالگی ام. عمه کتی برایم یک جوجه رنگی آورده بود که خیلی دوستش داشتم و همه جا همراهم بود. یک بار که گذاشته بودمش تو سبد جلوی دوچرخه، توی حرکت پرید بیرون و ناخودآگاه زیرش گرفتم). بی اختیار اشک توی چشمانم جمع می شود. با خودم می گویم از این بیابان که خلاص شوم حتما به همگی خواهم گفت که چه آقای خوب و نازنینی داریم، رو میکنم به آقا که چیزی بگویم، مثل اینکه دستم را خونده باشد به آهستگی، زیر لب می گوید:
کسی دیگه به این چیزها اعتقادی نداره، اگر حرفی بزنی تو را دروغگو خطاب می کنند یا به جرم به خطر انداختن کاسبی ملاها می اندازنت حبس یا بالای دار. از عالم غیب برایم خبر آمده که با ظهور اینترنت همین تعداد طرفدارهایم را هم از دست خواهم داد. کاش جای امامت حقوق قانونی آثار بیتل ها را به ارث می بردم، طرفدارهای آنها سال به...حرفش را میخورد و با لحنی محزون می گوید سوار شو دیرمان می شود....
وارد سفینه میشویم و در را پشت سر خود می بندیم. در حالیکه قدم بر می دارم به فضای اطراف نگاه می اندازم. دیوارهای راهرو با پوسترهای ستاره های راک پوشیده شده، جیم موریسون، جنیس جاپلین،جیمی هندریکس، اوتیس ردینگ،دوین آلمن..وارد فضای اصلی سفینه می شویم. چشمم می افتد به بار مشروبات کوچکی که در یک کنج قرار دارد، در سمت دیگر چند کاناپه و یک میز هست که رویش چند مجلۀ کمیک استریپ و بزرگسال مثل زپ کومیکس و پلی بوی پخش شده، در کنار میز یک قلیان وجود دارد و یک طرف دیگر دستگاههای کنترل و ناوبری سفینه وجود دارد. آقا در حالی که به سمت دستگاهها می رود می گوید، نگفتی تصمیم داری کجا بروی؟
با پررویی میگم، آقا اگر اجازه بدهید همینجا با هم یک چیزی بخوریم، یک تک پا هم برویم شهر سنفرانسیسکوی کالیفرنیا. من عاشق آنورها هستم میبرم همه جا را به شما نشان می دهم، پل گولدن گیت، پارک پن هندل،تقاطع هایت اشبری، سالن موسیقی آوالون و فیلمور که گروههای مطرح راک همیشه تویش برنامه دارند، آقا دیگه چی میخواهید ماردی گرا را بی خیال شید، اینجا که نزدیکتر هست. دیگه نایستادم ببینم چی میگه، رفتم سراغ بار و برای خودم از توی یخچال یک شیشه آبجو برداشتم و یک مقدار کالباس هم گذاشتم لای نون و رفتم روی کاناپه لم دادم، خیلی خسته هستم، دیشبو که نخوابیدم بزار ببینم می تونم با این همه سر وصدای موتورها یک چرتی بزنم؟
نمی دانم چقدر خوابیدم، اما با تکان های دستی که روی شانه ام هست بیدار می شوم، به حال مضطرب می پرسم چه خبره؟ آقا می گه رادار سفینه دو تا فانتوم اف-4 گارد ملی را توی فاصلۀ 350 کیلومتری شناسایی کرده، که مستقیما از روبرو دارند به طرف ما می آیند. اگر بخواهیم ادامه مسیر دهیم چاره ای جز درگیری با آنها نداریم، نمی دانم آیا سفینه توان تحمل مانورها را دارد یا نه؟ آنموقعی که ملائکه داشتند سفینه را تعمیر می کردند من که بالا سرشون نبودم، تو فضا بودم! خدا چقدر از جنس تعمیری و چینی بدم می آید!. از آقا می خواهم مرا همین دور و اطراف پیاده کند، آقا به سمت دستگاههای کنترل سفینه می رود و بعد از چند لحظه می گوید خب، تو را اول این جاده پیاده می کنم.
میپرسم اینجا کجاست؟ اطراف لوس آنجلس، Santa Susana
سفینه کنار جادۀ خاکی در یک محوطۀ پوشیده از چمن فرود می آید، در سفینه باز می شود، زمان خداحافظی است: دست در گردن آقا می اندازم و میبوسمش. در حالیکه اشک توی چشمهایم حدقه زده، میگم:
آقا جان، ما یک روز هم نمی تونیم دور از شما زندگی کنیم، ما همیشه دوست داشتیم در رکاب شما شمشیر بزنیم، اما، از شما پنهان نیست، از بچگی از جنگ و دعوا و خونریزی می ترسیدیم، اما بزرگتر که شدیم با تاسیس چند وبلاگ کار فرهنگی کردیم و توشون بر علیه بهایی ها، که می گویند شما وجود ندارید، مطلب نوشتیم و همه جوره، بد و بیراه نثارشان کردیم. آقا اشکهای من را با دستهایش پاک می کند و می گوید:
فرزندم، اینی که می بینی روز خوشی من هست: نبودی که ببینی توی این 1400 سال ته چاه چه کشیده ام؟!، آنجا همش منتظرم، یک بنده خدایی دعای خیری در حق ما کند و خدا دلش به رحم بیاید و این سفینه را فقط برای چند ساعت در اختیارما بگذارد. الان دیگه مثل سابق نمی توانم توی جمعیت بروم، وقتی توی خیابان راه میروم باید همۀ حواسم را جمع کنم تا زنی ریشدار آن اطرف نباشد، بارها پیش آمده که افتادم توی جوب یا ماشین های عبوری به من زده اند... با دیدن کوچکترین مویی رو لب و چانه زنان هم باید پا به فرار بگذارم، از عالم غیب برایم خبر آورده اند که در آینده اوضاع بدتر هم خواهد شد، با ظهور فاطی کماندوها، ریش و سبیل زینت زنان می شود و یا اینکه به زنی ریشو توی مسابقات یوروویژن جایزه اول را می دهند...
آقا از داخل جیبش یه کاغذ جوهر خشکن که رویش عکس الویس پریسلی هست، در می آورد و می گوید: فرزندم ناراحت نباش، هر موقعی که خواستی مستقیما با من صحبت کنی، نیاز به راز و نیاز نیست، یه تیکه از این را جدا کن و بگذار روی زبانت، 30 تا 45 دقیقه بعدش می آیی پیش خودم، این خالص ترین ال.اس.دی بود که تونستم از بازار گیر بیاورم، کار مشترکی از لابراتوار اوزلی استنلی و تیم اسکالی! فقط برای پرهیز از سفر بد، توصیه میکنم که توی زمان ومکانی که راحت و آسوده نیستی اینو مصرف نکنی. ال.اس.دی را از آقا می گیرم و میگذارم توی جیبم و از پله ها می آیم پایین. برای آقا دست تکان می دهم و با انگشتهایم حرف V درست می کنم و سپس با مشتهای گره کرده چند بار فریاد می زنم:we shall overcome!
در سفینه بسته می شود و موتورهایش روشن می شوند، به سرعت سفینه در آسمان اوج می گیرد و به سمتی که آفتاب در آنجا غروب می کند، حرکت می کند، چند لحظه نمی گذرد که سر و کلۀ فانتوم ها پیدا می شد. فانتوم ها در حالیکه موتورهایشان در حالت پس-سوز کار می کند با غرش و سرعت زیاد در ارتفاع پایین از بالای سرم رد می شوند. خوشبختانه مسیر حرکتشان خلاف جهت حرکت سفینۀ آقاست و به خیر می گذرد....
گیتار را از بند می گیرم و میگذارم روی دوشم و در مسیر جادۀ خاکی شروع میکنم به راه رفتن، با خودم می گویم این راه را اگر ادامه بدهم حتما به جایی خواهم رسید....
چند ساعتی است که دارم راه میروم اما توی مسیر نه هیچ جنبنده ای دیده ام و نه هیچ خانه ای یا چیزی، تا چشم کار می کند دوطرف جاده فقط انبوده درختان کاج و گیاه سرخس، دیده می شود. هم خسته ام و پاهایم درد می کند و هم حوصله ام سررفته. کنار جاده یک جایی پیدا می کنم و روی زمین ولو میشوم. از زیر پیراهنم مجله های پلی بوی که از سفینۀ آقا کش رفتم را در می آورم و شروع می کنم به ورق زدن. به همبازی-ماه، همه شان یک نگاه سرسری می اندازم، میخواهم ببینم معیارهای زیبایی از دهۀ 60-70 تا امروز هیچ تغییری کرده یا نه؟ با خودم میگویم برخلاف شاههای بی سلیقۀ قاجار، هیو هفنر هیچ انتخاب بدی نداشته،هیچکدامشان نه چاق بودند و نه سبیل داشتد. مرحبا پسر...
بعد از رفع خستگی بلند می شوم و به راه می افتم، این قسمت از مسیر روی یک تپۀ نه چندان مرتفع قرار گرفته، بعد از حدود یک ربع راه رفتن میرسم به بالای تپه. چه منظرۀ زیبایی،خورشید آن دورها در حال غروب کردن است و در پایین تپه چند تا مزرعه و کلبه وجود دارد. با خوشحالی به طرف پایین حرکت می کنم. بعد از گذشتن از کنار مزارع به یک کافه کوچک میرسم که روی آن نوشته کلوچۀ خانگی، آبجوی سرد...
داخل کافه می شوم، با ورودم همه سرها به طرف در بر می گردد، سرم را پایین می اندازم و میروم انتهای میز بار روی یک صندلی پایه بلند می نشینم، به متصدی بار که یک خانم چاق است میگویم که دو سه تایی آبجو میخواهم، بدون اینکه جلب توجه کنم به دور و اطراف نگاه می اندازم تا ببینم چه کسانی داخل کافه هستند. سه تا پیرمرد رد-نک می بینم که با کلاه های یکرنگ کابویی آن سر میز بار نشسته اند و در کنارشان یک مردمیانسال با لباس یکدست سبز هست که از آرم روی بازویش حدس میزنم دیده بان آتش در جنگل باشد و یک خانم جوان، که در کنج کافه پشت یکی از میزها کز کرده. خیلی تشنمه، یکجا یکی از آبجوها را سر میکشم، آخ، سینوس های پیشانی ام شروع کردند به درد کردن. از خانم متصدی بار میخواهم که یک آسپرین برایم بیاورد. پیشانی ام را میگذارم روی پشت دستم، روی میز، تا کمی دردش کم شود.... صدای برخورد چیزی روی میز چرتم را پاره می کند، سرم را بلند می کنم ،می بینم که متصدی بار برایم یک لیوان آب و یک قرص آسپرین آورده. قرص را بر می دارم و با کمی آب میخورم. ایندفعه خانم جوان را می بینم که کنارم نشسته، با گوشۀ چشمم نظاره اش میکنم، زنی است با چهره ای بسیار غمگین و شکسته و موهای آشفته. لباسی کهنه و پاره بر تن دارد، که تنها نیمی از سینه اش را پوشانده. برای اینکه در صحبت را باز کنم به او آبجو تعارف می کنم، بی معطلی بر می دارد. یک نگاه عمیق به زن می اندازم، یک چیز عجیب و غیرعادی در ظاهرش نظرم را جلب می کند: پلاک بزرگ طلایی که به گردن دارد. می پرسم نامت چیست و چندسال داری؟
اسمم ویکتوریا است و خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی سن دارم، میدونی، مادر هفت تا بچه ام
الان که اینجا هستید، چه کسی از آنها مراقبت می کند؟
ویکتوریا: پیش برادر و خواهرها، جایشان امن است
پدر این بچه ها کجاست، اصلا به شما هیچ کمکی میکنه؟
در مورد اینکه، آنها کجا هستند چیزی به ذهنم خطور نمی کند، آنها همیشه من را پیدا می کردند و به سراغم می آمدند.
هیچ کمکی از دست من بر می آید؟
نه نیازی به همراه ندارم، از روزی که خودم را شناختم یک دنیا بار را روی شانه هایم حمل می کردم، اما این دنیایی که من دیدم هیچوقت با من منصف نبود...
زمان جدا شدن است، حسابم را پرداخت میکنم و از ویکتوریا خداحافظی می کنم و به سوی بیرون قدم برمی دارم، در حالیکه حرفهایش تمام ذهنم را مشغول کرده.